اشعار عباس سودایی

  • متولد:

با سلام و عرض احترام آه حضرت رضا سلام / عباس سودایی

با سلام و عرض احترام
آه حضرت رضا سلام

آفتاب گرم بی دریغ!
ماه کوچه های بامرام!

روستایی ام مرا ببخش
می زنم صدا تو را به نام

تربت تو مسجد النبی!
دیدن تو مسجد الحرام!

هم تویی زمین کربلا
هم تویی خرابه های شام

روزگارتان چگونه است؟
باد روزگارتان به کام

خنده ی سپیدتان شروع
گریه ی کبودتان تمام

حال من؟ گرفته و بد است
مثل میوه ای همیشه خام

گریه کرده ای بدون اشک؟
خوانده ای قصیده بی کلام؟

دست و پنجه نرم کرده ای
پا به پای زخم و التیام؟

قطره قطره شعر گفته ای
با ستاره های پشت بام؟

بیت های گرچه تند و تیز
با خلوص دارد این پیام:

لااقل سری به من بزن
این من شکسته سر مدام

راستی به جز برادر و
مادر و عمو و عمه هام

هم اتاقی ام رسانده است
گرم خدمت شما سلام

دست بوس تا ابد منم
لطف آن جناب مستدام

دوستدار حضرت شما
شاعری غریب والسلام...

نامه را کبوتری گرفت
رو به سوی گنبد امام

3881 2 4.44

اینجا به هر دری بزنی باز مشهد است / عباس سودایی

کوتاه قدّ و سبزه و مويش مجعّد است
انگار از جنوب به اين شهر آمده است

خود را بغل گرفته و خوابيده روي سنگ
مثل درخت‌هاي خيابان مجرّد است

"آقا! بلند شو! كمرت يخ نمي زند؟
سرماي سنگفرش براي بدن بد است

مهمان‌سرا، هتل، نه! اقلّاً برو حرم

اين‌جا به هر دري بزني باز مشهد است"

 


:"گفتم مگر امام رضا دكتري كند
از بندر آمدم پسرم پاي مرقد است

يك سال پيش زائر مشهد شدم، نشد
امسال هم دخيل ِ اميدي مجدّد است

از كودكي فلج شده با چرخ مي رود
امسال رفته مدرسه، اسمش محمد است

نقّاشي‌اش كشيده دو تا كفش، شكل ابر
ابري كه گرم بارش بارانِ ممتد است

 نقاشی اش کشیده خودش را کبوتری
آن هم کبوتری که نگاهش به گنبد است

...امشب دلم حرم زده شد، حرمتش شكست
ديدم براي عرض ارادت مردّد است،

بيرون زدم به سمتِ خيابان براي خواب
شايد همين نصيب من از لطف ايزد است"

فردا کسی که با پسرش راه می رود
كوتاه قدّ و سبزه و مويش مجعّد است
8020 6 4.55

دست من باشد و راهی نشود باز کنم؟ / عباس سودایی


قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم

و خدا خواست که بی دست و سر آغاز کنم

چشمم از عشق و خجالت زدگی پر شده بود

تیر دشمن کمکم کرد که ابراز کنم

شرم اینگونه خدا قست کافر نکند!

دست من باشد و راهی نشود باز کنم

سر و سریست میان من و مشک و سر و دست

کاش می شد که تو را با خبر از راز کنم

پاک کن چشم مرا تا که مبادا، گل من!

قامت سبز تو را سرخ برانداز کنم

دختری در دل خود گفت:«نباید پس ازین

روی زانوی کسی ناز شوم، ناز کنم»



2279 0 4.2